قصه وقتی تو نباشی یه حدیث نا تمومه
می خوام از شادی بخونم اما بغضی تو گلومه
مثل عطر گل مریم از تن شاخه جدا شو
لاله ها خیلی غریبن راوی غصه ی ما شو
اول قصه یه روز بود مثل روزای همیشه
دل و میزدیم به ذریا سنگ و می زدیم به شیشه
آخر قصه درازه که شهیدا لب می بندن
رازو باکسی نمی گن ولی تو عکسا می خندن
اول قصه سیاهه آخره قصه سپیده
ماجرای قصه عشقه راوی قصه شهیده
عبدالجبار کاکایی
اتل متل توتوله بازم حمید کوتوله
مثل شبای دیگه رفته سراغ کوله
کوله مگه چی داره؟ این قده دوسش داره؟
بوس میکنه کوله را روی چشاش می زاره
اتل متل یه باغچه یه باغچه پر زغنچه
یه لاله توی باغ و یه لاله روی تاقچه
اتل متل یه بچه رو تاقشهشون چی دیده
عکسی روکه بسیج هم مثل اون و کشیده
زنده یاد ابو الفضل سپهر
همکلاسی من بود
ذولفقارآزادی
رفت روزی از اینجا
سوی جبهه با شادی
وقت رفتن او می گفت:
خاک تنگ و دلگیر است
خاک مثل زنذان است
خاک مثل زنجیر است
گفت و رفت از اینجا
رفت و آسمانی شذ
نا م و یاذ او اما
مانذ و جاوذانی شذ
او چو گل به خاک افتاذ
تا ستاره بالا رفت
پر کشیذ و بی پروا شذ
سوی آسمان ها رفت
اویس محمذی
بسیج یعنی حضور بهترین با نشاط ترین وبا ایمان ترین نیروی عظیم ملت در میدان هایی که برای منافع ملی برای اهداف والا کشورشان به آنها نیاز دارد
مقام معظم رهبری